مداح وقاری نخواهم شد
خدمت به مادر
سالها بود فکر می کردم مداح وقاری قرآن بودن خیلی خوب است دلم می خواست من هم پشت آن میکروفون می رفتم تا دلی از عزا بیرون بیاورم دلم می خواست کت وشلوار بپوشم عطر بزنم ریش هایم را شانه کنم موهای سفید یک در میانی که درون انبوه ان مشاهده می شود را با رنگ هندی مشگی رنگ کنم وبا تمام وجود بخوانم حدس می زدم این آدم ها مردم خاصی هستند که خداوند هر چه خوبی هست به آنها داده است تا خوبی ها را انتشار دهند هر گاه از سوی کسی دعوت می شدم اگر هر کاری داشتم کنار می گذاشتم تا به مجلس انها برسم . خوشحال بودم که چه خانواده های خوبی هستند خودشان قاری هستند بچه هایشان مکبر مسجد می شوند در مسابقات قرآن اول می شوند خانم هایشان مقنعه وچادرشان کنار نمی رود اول وقت نماز وعبادتشان روزه وکارهای مستحب که جای خود دارد همیشه خوشحالی می کشیدم ودلم می خواست اینطوری باشم جواب سلام مردم را با عین وغینش ادا کنم کمی کمرم را تا کنم دستم را روی سینه ام بگذارم وبگویم سلام علیکم ورحمه الله .تا اینکه گذر زمان مرا در مسیر یکی از این افراد قرار داد وآرزوی مرا بر آورده کرد با فردی از این جماعت روبرو شدم وبا نکات جالبی بر خورد کردم که قابل وصف است او به سختی مرا در خانه خود پذیرا شد با چند بار کار دارم ونمی شود ومهمان دارم وحاج خانم معذور است وهزار راه وبیراه دیگر وبهانه آوردن اعلان معذوریت داشت تا اینکه اصرار من وقرار گرفتم در نزدیک خانه اش باعث شد علارغم میل باطنی اش مرا بخانه ببرد . در همان ابتدای ورود بعد چند دقیقه نگاه کردن به آشپزخانه بلاخره متوجه شد خانم از آوردن چایی امتناع می کند وحاضر نیست با این مهمان ناخوانده ملاقات کند هر چند چند ثانیه ای یک بار داخل آشپزخانه یک مانوری می داد شاید می خواست ثابت کند که قیافه آدمی دارد ناچار دوست من بطرف آشپزخانه رفت وبر گشت با یک پارچ آب خنک ویک لیوان شیشه ای با کمی خنده گفت ببخشید ما داخل شهر نرفته ایم میوه در یخچال نبود کمی آب بنوش .دریغ نکردم وآب را غنیمت شمردم بهتر از هیچی بود او تشویق نامه های احکامی وقرآنی دوفرزندش را نشان می داد وافتخار می کرد .چندین وقت گذشت تا یکباره در روستایی مواجهه با او شدم راننده آِ زانس گفت این را از کجا می شناسی آدم خوبی نیست یکباره تمام آرزوهایم در هم شد این که مرد خوبی است راننده گفت شما خوب هستید که خوب فکر می کنی اینها چهار برادرند که هر کدام با همین سبک وسیاق اند وبا هر کدامشان بر خورد نمایی بهتر از آن یکی است اما مادر پیری دارند که سالها ست بیمار شده این آقایان چند هفته ای یکبار مرغ وگوشت وخواربار برای این مادر می آورند ومی روند پیرزن هر روز چشمش به درب حیاط است وچون دچار فراموشی وعدم کنترل خود می باشد گاهی اوقات ساعتها داخل کوچه است وافراد محل اورا بخانه می برند یک روز که من اورا بخانه رساندم بوی تعفن درون خانه پیچیده بود که قابل تحمل نبود پیرزن تشنه بود برایش آب آوردم یخچال بحدی پر از گوشت ومرغ بود که جا نداشت اما کسی نبود برایش آماده کند حتی در این چند سال بیماری او یک شب همان خانم های مقنعه به سر نیامده اند به این پیرزن کمک کنند یا یک شب در این خانه بخوابند فقط بخانه پدر ومادر خودشان می روند .نگذاشتم ادامه دهد گفتم آقا من نمی خواهم مداح وقاری بشوم خودم باشم بهتر است چون من کار های این جماعت را انجام نمی دهم اما مادرم را دوست دارم وهنوز با داشتن چند فرزند قدو نیم قد یک روز اورا رها نکرده ام هر گذ نشده من غذایی بخورم بدون پدر ومادر پیرم آنها هم هیچ چیز را از من دریغ نمی کنند بچه هایم بدون پدر بزرگ وماذر بزرگ محال است تا پارک بروند البته در مسجد مکبر نیستند در مدرسه ودیگر جا ها هم در احکام وقرات قرآن اول نمی شوند خوش بحال همسرم که از اول زندگی مان مقنعه بسر نکرد .خدایا شکر که من مداح نشدم اگر می شدم حتما وقتی مادرم می مرد می خواستم بخوانم آن بهشتی را که پیغمبر داده وعده اش زیر پای مادر است آن وقت مردم هر چه فحش وبد وبیراه بود نثار من می کردن با خوردن هر خرما ومیوه ای یک ناسزا می گفتند همان بهتر که اینجور آدمی نیستم .البته من از مداح های خوب وقاری های خوب معذرت می خواهم اگر کسی از این جماعت خوب پیدا شد به من بگویید نویسنده :شریف